نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

دختر خانوم قشنگ !!! و هدیه روز دختر

سلام یکدفعه یادم اومد برات بنویسم بی هیچ حرف و مقدمه چند روز پیش رفته بودیم خونه ی خاله من ختم صلوات داشتند یکی از خانمهای همسایه یه دختر 3 یا 4 ساله داشت یه عروسک بره ناقلا دستش بود آخرای مراسمشون اومد این طرف سمت ما و روی مبلها شما بازی میکردید یهویی دیدم داری بهش میگی دخر خاموم دشند (دختر خانم قشنگ) عروسکتو بهم میدی ؟ دختره هم گفت نه ؟ الهی قربون اعتماد به نفست بشم تو هم با غرور گفتی پس منم الو میتونم باباییم و کنترل تلویزیون رو از رو میز برداشتی و گفتی الو بابایی برام عروسک بخری ؟   از اونجایی که خدا خیلی دوست داره فرداش روز دختر بود و شب بابایی برات چندتا اسباب بازی خرید یه پنکه و یه مخلوط کن و یه بسته وسایل دکتری ...
31 شهريور 1391

چی شد ؟

سلام دخمل گلم شکر خدا ماشالله چشمت نکنم دیگه شبها زود میخوابی البته چشم شیطون کور و ماشالله و این حرفها چون تا من یه تعریفی ازت میکنم بر عکس میشه ! تازگیها به صدا ها خیلی حساس شدی تا یه صدایی از بیرون میاد یا ظرفی چیزی می افته یا صبحها که باباجون برای گنجشکها دونه میریزه کلا از صدا های ناگهانی تعجب میکنی و با تعجب میگی چی شد ؟ شبها حدود یازده تلویزیون رو خاموش میکنم میگی باطریش تموم شد بخوابم البته وقتی رختخوابها رو پهن میکنم یا چراغها رو خاموش میکنم مخالفت ات رو نشون میدی و میگی مامان نخوابیم دیگه یا خوابم نمیآد دیگه حس گرسنگی رو درک میکنی روزها بیشتر میذارم خودت بگی بهت غذا بدم البته بجر سه وعده اصلی وسط روز ه...
22 شهريور 1391

بیبرمت دکتر !

جیگر شیرین زبونم نمیدونم از کجا اینقدر قشنگ یاد گرفتی حرف بزنی  امروز غروب خیلی حالم بد بود دراز کشیده بودم دست گذاشته بودم روی پیشونی ام تو هم داشتی کارتون میدیدی بهو دیدم اومدی بوسم کردی دستم رو از رو پیشونی ام برداشتی گفتی مامانی بیا بیبیرمت دکتر دارو بخوری خوب بشی و دوباره بوسم کردی و پیشم دراز کشیدی  باورت نمیشه همون لحظه اینقدر از این حرفت ذوق کردم حالم خوب شد عزیزم خیلی مهربونی خیلی زیاد و گذشته از اون توجه ات خیلی زیاده گلم الهی قربونت بشم عزیزم !!!   ...
21 شهريور 1391

دندون جدید و انتاب منتاب

سلام دختر شیطون که هرچی از شیطونی هات بگم کم گفتم الان داری سر به سر بابایی میذاری رفتی تو بغل بابایی نشستی و خودتو لوس میکنی راستی دندونهاتم بیستها شدند توی اون هفته سه تا دندون باهم در آوردی البته هر کدوم یه کمش بیرون اومد ولی خوب همونم خوبه و طبق معمول همراه با دندون در آوردن سرما خوردی و الان خیلی بهتری   دیشبم بابایی ادامه پروژه تولدت بردت انتاب نتاب ( رنگین کمان) توی راه خواب خواب بودی هرچی صدات میکردیم جواب نمیدادی به رنگین کمان که رسیدیم بابا گفت نازی اینجا کجاست از خواب پریدی و نزدیک بود از شیشه ماشین بری بیرون از خوشحالی نمیدونستی چه کار کنی هی میگفتی بابایی ممنون بابایی خوشحالم اینجا رو دوست دارم بعد بابایی رفت جلوتر&nb...
17 شهريور 1391

کباب درست میکنم !

  روز جمعه هوس کباب با گوجه کردی بابایی هم بردت برات گوشت خرید آورد بعد داشت برات کباب رو با دستش گرد میکرد که توی توری بذاره رفته بودی نگاهش میکردی از بعد اون وقتی سیر میشی میشینی سر سفره غذا رو از این دستت پهن میکنی تو اون دستت میگی دارم کباب درست میکنم امروز صبحم یه بستنی بهت دادم داشتم تند تند توی آشپزخونه غذا درست میردم روم رو برگردوندم دیدم بستنی رو له کردی رو فرش نصفشم گرفتی تو دستت داری میذاری توی اون یکی دستت میگی مامانی ببین دارم بستنی درست میکنم منم داشتم منهدم میشدم ولی آخه وقتی نگام میکنی و میخندی چی میتونم بهت بگم !!! ؟؟؟ ...
15 شهريور 1391

شیرین زبونی های نازنین زهرا

گل مامانی این روزها خیلی شیطون و به قول مامان حدیث بلا شدی (یادش به خیر من اون موقع ها تو رو نداشتم هر وقت سراغ حدیث کوچولو رو میگرفتم مامانی اش میگفت یک بلایی شده الانم رفتن شبستر امیدوارم هرجا هستن سالم و شاد باشن مامانی حدیث خیلی دلم براتون تنگ شده انشالله به زودی همدیگر رو ببینیم ) خب از شیرین زبونی هات بگم که هرچی بگم کم گفتم البته هرکی میخونه ماشالله یادش نره ها !!! مامانی آبو نوشن کن ! هر وقت میخواهی بری حمام یا دستات رو بشوری میگی برات آب رو روشن کنم یعنی بازش کنم ! علی منو خورد ! روز تولدت تو و مریم دختر خاله ات روی صندلی توپی نشستید و علی داداشی مریم رو راه نمیداید بعد بنده خدا علی اومد رو صندلی کامپیوتر بشیه دویدی او...
15 شهريور 1391

تولد دو سالگی نازنین زهرا

  گل مامانی 9 شهریور دو ساله شدی عزیزم انشالله هزار ساله بشی همیشه هم سالم و خوشبخت و شاد باشی انشالله   حالا بگم از تولدت از مدتها قبل هر چی چیز بلند میدی میاوردی میگفتی فوت کنیم تولدته بادکنک و کیک همه چیز رو به تولد ربط میدادی یه وقتهایی که با کبریت گاز رو روشن میکردم میومدی میگفتی تولدمه ؟ از بوی کبریت میفهمیدی کبریت روشن کردم !!! خلاصه چند روز قبلش یه دفعه ازت پرسیدم برای تولدت چی برات بخریم گفتی کیک شمع باقاقا (بادکنک ) کلاه  من و ددی اولش میخواستیم یه تولد 3 نفره بگیریم ولی بعد از مادر بزرگهات و خاله ها و عمه خواستیم بیان و برات تولد گرفتیم یه تولد کوچولو و جمع و جور نه دنبال تم برای تولد بودیم نه خر...
15 شهريور 1391